از میلاد تا معراج

از میلاد تا معراج

شهید مجتبی آدینه وند
از میلاد تا معراج

از میلاد تا معراج

شهید مجتبی آدینه وند

بیست وهفتمین سالگرد

در بیست و هفتمین سالگرد شهادت دانشجوی عارف شهید مجتبی آدینه وند، خواهرش از ویژگی های او می گوید:



مجتبی خیلی مرتب و منظم  لباس می پوشید. یه آقایی به اسم رضامند (فرمانده گردان محبین) تازه کوهدشت اومده بود. به مجتبی می گفت دوست دارم پدرت رو ببینم. قبل از اینکه پدرم رو ببینه هر مرد شیک پوش و مرتبی رو توی خیابون می دید می گفت این پدر مجتبی است.


 یادمه مجتبی یه درسی رو می خواست که نه کوهدشت داشت و نه خرم آباد، اما الشتر اون درس رو ارائه داده بودن. یک ماه که از قضا ماه رمضان هم بود به منزل خواهر شوهرم در الشتر رفتیم.

برنامه ریزی دقیقی داشت. 8 صبح به باغ می رفت و تا یک ربع به اذان ظهر درس می خوند. می اومد خونه و بعد از نماز و استراحت، ساعت 2 می رفت و تا یک ربع به اذان مغرب بر می گشت. همیشه هم سفارش می کرد که قبل از سحر بیدارش کنم، حتی می گفت اگه بیدار نشدم به صورتم آب بپاش.

یک صندلی برزنتی هم داشت که همیشه برای درس خوندن همراه خودش می برد.

یک بار تعریف کرد که:  یک پیرمردی تو این باغی که من میرم درس می خونم هست. امروز اومد و گفت: تو الشتری هستی؟ گفتم: نه، برای امتحانم اومدم اینجا.

گفت: اینجا خیلی از بچه ها امتحان دارن، ولی مدام سر و صدا می کنن،از میوه های باغ بر می دارن، شیطونی می کنن، ولی تو اینجوری نیستی. حالا که واقعا بچه ی درس خونی هستی بیا ببرمت یه جای بهتر.

من رو به یه جای خیلی با صفا و خلوت برد. از اون به بعد برای درس خوندن به اونجا می رفت تا روز آخر که امتحانش رو داد و تموم شد.

روز آخر که برای خداحافظی پیش اون آقا رفت با یک پلاستیک بزرگ پر از باقلا و میوه که اون آقا بهش هدیه کرده بود برگشت.

گفت: هر چقدر اصرار کردم که برشون ندارم قبول نکرد. منم برای جبران اون صندلی برزنتی که ازش خوشش اومده بود رو یادگاری دادم.

زن برادرم تعریف می کرد که تابستون اون سالها مگس خیلی زیاد تر از الان بود و مردم خیلی اذیت می شدن. شبها همه توی حیاط می خوابیدن. حاجی پری و مجتبی ونبی زیر یک توری پشه بند می خوابیدن، ولی ما پشه بند نداشتیم.

یک روز که داشتم دستم رو می خاروندم مجتبی دید و علتش رو ازم پرسید و منم گفتم به خاطر پشه هاست، هیچی نگفت.

شب هر کاری کردن زیر توری نرفت و بیرون خوابید. بهش گفتم چرا این کار رو میکنی؟

گفت: شما به خاطر مگس ها انقدر اذیت بشید و من بی خیال و آسوده زیر توری بخوابم؟

بعد از شهادتش خواب دیدم یه باغ بزرگ بود که برای ورود بهش باید کارت می زدیم. نوبت من که رسید گفتم کارتم رو توی قرآنم جا گذاشتم. گفتن اشکال نداره بیا داخل. داخل که رفتم دیدم توی یه اتاق، مجتبی و چند تا از هم سن و سال هاش نشستن و مجتبی انگاری داشت چیزی بهشون درس می داد. یکهو من رو از پنجره دید و لبخند زد. اومد بیرون و کلی باهام حرف زد و من از خواب پریدم.

مجتبی به طور کلی خیلی عادت نداشت خونه ی کسی بره. اما آخرین باری که اومد به خیلی ها سر زد. با خیلی ها تلفنی حرف زد. یک نمونه زن عموی خدا بیامرزم بود که طی همون تماس از مجتبی خواست که شام به منزلشون بره و مجتبی هم قبول کرد. این برای ما عجیب بود. شب ازشون خداحافظی کرده بود. شب خونه بود. فردا هم ظهر از مسجد اومد و ناهار خورد و از همه خداحافظی کرد. حیاط منزل ما بزرگ بود. هر یک قدم که بر می داشت ،  بر می گشت و لبخند می زد. تا سر کوچه چندین بار این اتفاق افتاد.

نظرات 1 + ارسال نظر
هادی قبادی پنج‌شنبه 5 دی 1392 ساعت 16:07

فرزند دلبندم ! آقا مجتبی
از اینکه توفیق پیدا کردی مدیریت وبلاگ شهید مجتبی رو عهده دار بشی تبریک می گم :

مجتبی که شهید شد ، ما قم بودیم . یادم نیست چه کسی خبر داد ولی خیلی زود خبردار شدیم به طوری که من و آقای اخویان به تموم برنامه ها و مراسم کوهدشت رسیدیم . اون موقع بمباران شهرها هم جریان داشت و یک فضای عجیبی حکمفرما شده بود خصوصاً چندهفته بعدش عملیات کربلای 5 پیش اومد و شهادت تعداد دیگری از دوستانمون وما هم کوهدشت موندیم تا جایی که من ماشین داداشم رو گرفتم و به همراه داداش بزرگتر شهید مجتبی (آقا پرویز ) رفتیم گرمسار وخانم خودم و خانم حاج آقا اخویان رو هم آوردیم کوهدشت . یادم میاد برف سنگینی هم اومده بود و تو جاده اذیت شدیم از طرفی چون مردم بخاطر بمباران ، اطراف شهر بودند ماهم خانواده هامونو برده بودیم روستای حاج آقا اخویان در پنج کیلومتری جنوب شهر. . . در اون شرائط ، مادر مجتبی رو تنها نمی ذاشتیم و مدام دور وبرش بودیم .شهادت هیچ کس به اندازه مجتبی به من ضربه روحی وارد نکرد و واقعاً چندماهی من منگ بودم و حال خوبی نداشتم . یادم میاد تو همون ایام ، یه روز حاج محسن کشکولی رو جلو خونه شهید مجتبی دیدم ، او رو بغل کرده وخیلی گرم و صمیمی باهاش احوالپرسی کردم وگفتم خیلی وقته خدمتتون نرسیدم. با تعجب گفت : آشیخ هادی ! تو حالت خوبه ؟ چند روزه که با همیم ، اون وقت تو میگی : خیلی وقته خدمتتون نرسیدم ؟! به هر حال دوران خیلی سختی بود ......

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.