منبع: یاد نیکان
گردر طلب گوهر کانی ، کانی وردرپی جستجوی جانی، جانی
من فاش کنم حقیقت مطلب را هر چیز که درجستن آنی، آنی
سالها بود که دنبال فرصتی می گشتم تا
کتب موجود در کتابخانه شهید مجتبی را تورقی نموده و نکاتی جدید از دست نوشته هایش
در لابلای آنها را بیابم . مجتبی هر کتابی که مطالعه می کرد به دقت مطالب آن را
بررسی و در مواردی بر آنها حاشیه می زد . ملاحظه آن نکات برای هر بیننده ای جالب
بوده و او را بیشتر با شخصیت مجتبی آشنا می سازد .حقیقتاً با آثار قلمی که از او
باقی مانده است می توان ادعا نمود که در بین جمع دوستان منحصر به فرد بود ومن
قبلاً در بیان بخشی از خاطراتم این ویژگی را از امتیازات خاص او برشمرده ام .
دو بیت بالا خط شهید مجتبی است
به گفته: آقای حجت الله حاتمیان
گاهی با خود می اندیشم چندان مهم نیست که از دنیا هیچ نداشته باشم، مرا همین بس که با خاطرات کسانی زندگی کنم که به لطافت باران بودند و مجتبی یکی از یارانی بود که همیشه با مرور خاطراتش صفا و جلایی به قلب خسته از روزمرگی های دنیا را به من می داد.
من و مجتبی دوستان خیلی صمیمی و نزدیکی بودیم، بیشتر اوقاتمان را با هم بودیم و من پاکی، صداقت و نورانیت را در او می دیدم.مجتبی به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد و نماز شب در زندگیش جایگاه خاصی داشت.
ادامه مطلب ...به گفته: آقای منصور رحمتی، پسر دایی و هم رزم شهید مجتبی :
مجتبی دو سال از من بزرگتر بود. اون زمان حدود 12-13 سال داشتم. همیشه چشم به رفتار مجتبی داشـتم که چکار می کـنه تا همون کار رو انجام بدم. گـاهی اوقـات هـم بهش حـسودی می کردم. یه باربا شوروشوق خاصی به مسجد رفتم. مجتبی گفت: چه کارخوبی کردی اومدی. گفتم: مجتبی دوست دارم مثل تو باشم. گفت: می دونی چطور باید نماز جماعت بخونی؟ گفتم: شنیدم نباید حرف بزنی و فقط باید به صدای حاج آقا گوش بدی. گفت: حالا بخون ببینم. منم خوندم. گفت: یه اشتباه داشتی. من که از نمازم مطمئن بودم گفتم: کجاش؟
هیچی نگفت و تازه فهمیدم داره من رو امتحان می کنه ، می خواست ببینه شک دارم یا نه.
شهید مجتبی آدینه وند بسیار متعبد و متشرع بود و در انجام عبادات فردی وسواس خاصی داشت. در نماز حال خوشی داشت و این حال برای همه دوستان محسوس بود. وارد مسجد که می شدیم مجتبی را در گوشه ای می دیدیم که مشغول عبادت است. اگر با هم و بطور جمعی مسجد می رفتیم و تا وقت نماز فرصت بود غالبا می نشستیم و مباحثی را پیش می کشیدیم اما مجتبی پس از دقائقی به کناری می رفت و مشغول نماز می شد، گوشه ای از مسجد صاحب الزمان عجل الله فرجه الشریف که وعده گاه او برای عبادت بود همیشه برای من یک خاطره بیاد ماندنی است که شاید برای سایر دوستانمان هم همین طور باشد.
خاطره ای از آخرین دیدار پسرم شهید مجتبی
نزدیک به سه ماه بود که از ماموریت شهید می گذشت که هنوز به مرخصی نیامده بود یک روز
بدون خبر مجتبی به خانه امد به او گفتم که پسرم چطور شده است که بی خبر آمدی گفت: مادر!
دیگر بد است که آمده ام شما را ببینم آیا ناراحت شدید؟
گفتم خدا می داند که خیلی خوشحالم اما چون فقط چند روز به تمام شدن ماموریتت مانده فکر کردم که شاید خبری شده باشد .با خنده ای ملیح نگاهم کرد و گفت نگران نباشید مادر! هیچ خبری نیست وگرنه من پیش شما نبودم .
ادامه مطلب ...